تقصیر فاصله نیست هیچ پروازی مرا به تو نمی رساند وقتی که تو در کار گم کردن خود باشی . . . زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور ... برای تو می نویسم، برای تو که منتظرم ماندی و با شمع دلت بر قلمم افروختی . . . به چه مشغول کنم دیده و دل را که دل مدام تو را می طلبد و دیده تورا می جوید... از انسانها غمی به دل نگیر؛ من دلـم می خواهد تا صبح قضا سهل و سهیلش به که باشد تا شام قدر رجعت و میلش به که باشد در بزم وصالش همه کس طالب دیدار تا یار که را خواهد و میلش به که باشد زندگی با همه ی وسعت خویش محفل ساکت غم خوردن نیست حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نیست اضطراب و هوس و دیدن و نادیدن نیست زندگی، جنبش و جاری شدن است از تماشاگه آغاز حیات تا بدان جا که خدا می داند . . . گرسرم از بوی عشقت مست بود در کنارم از مدد صد دست بود مهر شیطان باطل و راهش خطا پس خدایا حکمتی را کن عطا رحمتت از حال ما آسان بود نور حق نور مه تابان بود مهر ایزد گر بیوفتد بر دلی راه حل باشد ز حق بر مشکلی تا خدایم هستی و نور رهم از کدامین مشکلی من وادهم پس خدایا از گناهم در گذر تا نباشم در دو عالم در خطر اگر گریه نمی کنم .... اگر ساده می گیرم فکر نکن از سنگم من آرامم ولی آرام بودنم از گریه کردنم دردناک تر است... مـادر تــو بـهشــت جـاودانــی مـادر زندگی فرصت بس کوتاهی است پروردگارا سرنوشت مرا خیر بنویس تقدیری مبارک که هر چه را تو دیر می خواهی زود نخواهم و هرچه را تو زود می خواهی دیر نخواهم
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند پروردگار من...!! اگر کسی واقعا تو را دوست بدارد، به ساز آرام بودنت کفایت می کند و هرگز از تو نمیخواهد رقاص ساز هایش باشی . . . وقتی باختم ،"مسیر" را یافتم! در بزرگراه زندگی همیشه "راهت" راحت نخواهد بود. هر" چاله ای " چاره ای به من آموخت. دوباره فکر کن ، فرصت ها دوبار نمی شوند، برای جلوگیری از "پس رفت" پس باید رفت. آمدم ای شاه ، پناهم بده/ خط امانی ز گناهم بده ای حَرمَت ملجأ در ماندگان/ دور مران از در و ، راهم بده ای گل بی خار گلستان عشق/ قرب مکانی چو گیاهم بده لایق وصل تو که من نیستم/ اِذن، به یک لحظه نگاهم بده ای که حَریمت به مَثَل کهرباست/ شوق وسبک خیزی کاهم بده تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع/ گرمی جان سوز به آهم بده لشگرشیطان به کمین من است/ بی کسم ای شاه، پناهم بده از صف مژگان نگهی کن به من/ با نظری ، یار و سپاهم بده در شب اول که به قبرم نهند/ نور بدان شام سیاهم بده ای که عطا بخش همه عالمی/ جمله ی حاجات مرا هم بده شب سردیست و هوا منتظر باران است وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من ماه پیشانی من دلبر بارانی من آدم های ساده را دوست دارم . همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند . همان ها که برای همه لبخند دارند . همان ها که همیشه هستند ، برای همه هستند . آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد . عمرشان کوتاه است ؛ بسکه هر کسی از راه می رسد . یا ازشان سو استفاده می کند . یا زمینشان می زند . یا درس ساده نبودن بهشان می دهد؛ آدم های ساده را دوست دارم . بوی ناب « آدم » می دهند . زیباترین دیالوگ پدر ژپتو: پینوکیو چوبی بمان ، دنیای آدم ها سنگی است ... دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم واندراین کار دل خویش به دریا فکنم از دل تنگ گنه کار برآرم آهی کآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست عقده در بند کمرترکش جوزا فکنم جرعه جام براین تخت روان افشانم غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم مایه ی خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست میکنم جهد که خود را مگر انجا فکنم بگشا بند قبا ای مه خورشید کلاه تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم حافظا تکیه برایام چو سهواست و خطا من چرا عشرت امروز به فردافکنم
غـم مخور، معشوق اگـر امروز و فـردا می کند
شــيــر دورانـديـش بـا آهـــو مــدارا مـی کـنـد
زهـر دوری بـاعـث شـيـريـنـی ديـدارهــاسـت
آب را گــرمــای تـابـسـتـان گــوارا مـی کـنـد
جـز نـوازش شيوه ای ديـگـر نمی داند نـسـيـم
دکـمـه ی پـيـراهـنـش را غنچه خـود وا می کند
روی زرد و لرزشـت را از کـه پنهان می کنی؟
نـقـطـه ضـعـف بـرگ هــا را باد پـيـدا می کند
دلبرت هـر قـدر زيـبـاتـر، غـمـت هـم بـيـشـتـر
پـشـت عـاشـق را هـمـيـن آزارهــا تا می کـنـد
از دل همچون زغالم سرمه مي سازم که دوست
در دل آيـيـنـه دريـابـد چــــه بـا مـــا مـی کـنـد
نه تـبـسـم، نه اشـاره، نه سـوالـی، هـيـچ چـيـز
عاشـقـی چـون مـن فـقـط او را تماشا می کـنـد
و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان!
آدمی به خودی خود نمی افتد...
اگر بیفتد از همان سمتی می افتد که به خدا تکیه نکرده است...
تو آیا دیده ای وقتی شبی تاریک
میان بودن و نابودن امید فردائی
هراسی می رباید خواب از چشمت
کسی ، خورشید و صبح و نور را
در باور روح تو ، می خواند
ادامه مطلب
زیرا خود نیز غمگین اند؛
با آنکه تنهایند ولی از خود میگریزند
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند؛
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند . . .
ساعتی غرق درونم باشم !!
عاری از عاطفـه ها…
تهی از موج و سراب…
دورتر از رفــقا…
خالی از هر چه فراق..!!
من نه عاشــق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من…
من دلـم تنگ خودم گشته و بس...!!!
خــورشـیـد بـلـنـد آســمـانی مـادر
در چشم تـو نـور زندگانـی جـاریـست
سر چشمه ی مهر بیکرانی مـادر
ای کـاش کـه تـا ابــد نــمـیــرد مادر
یـا هـستـی جـاودان بـگیـرد مادر
مهر است سراسر وجودش تــا هـست
ای کاش که پـایـان نـپـذیـرد مادر
هر بار که خنده بـر لبش مــی رویــد
یا نبض گل سرخ، سخن می گوید
چشمان پر از ستـاره ی مــــادر مــن
در گــردش آشـنـا مرا می جـویـد
چون مهر، بـزرگ و بی نـشانی مادر
آرام دل و عـــــزیــز جـانـی مــادر
ای کاش همیشه جـاودان مـی بــودی
آن قـدر که خـوب و مـهربانـی مـادر
در کوچه جان همیشه مادر بـــاقیست
دریـای مـحبـتـش چو کوثر باقیست
در گـــویــش عـاشـقانـه، نـام مــــادر
شعریست کــه تا ابد به دفتر باقیست
تا بدانیم که مرگ آخرین نقطه پرواز پرستوها نیست
مرگ هم حادثه است مثل افتادن برگ
که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک
نفس سبز بهاری جاری است
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم می زنی
دردم از لیلاست آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ... من نیستم
گفت: ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سال ها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یک جا باختم
کردمت آوارهء صحرا نشد
گفتم عاقل می شوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یا ربت
غیر لیلا برنیامد از لبت
روز و شب او را صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سرمیزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حال این لیلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند
حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
جهان سرشار از دلبستنها
و دل شکستنهاست
و چه حسی دارد وقتی
دل شکسته از دل بستنها
به تو روی می آورم تا
در کنار تو بار دیگر آرامشی
را تجربه کنم که در کنار بندگانت
از دست دادمش...!!!
Design By : Pichak |